در زندگی ترس رو از کسانی آموختم که باید بود به آنها اعتماد می کردم.

تنهایی رو در کنار کسانی تجربه کردم که باید بود محافظم باشند.

در برابر کسانی سکوت کردم که باید بود گوش شنوایی باشند برای دردهایم.

سالیان سال یاد گرفتم , اعتماد تنها گزینه ای هست که در مقابل دیگران هیچ وقت روی میز نگذارم . تنها کسانی که می توانستم به آنها اعتماد کنم و اعتماد کردم و از کارم پشیمان نشدم پدر و برادری بود که خدا هر دو را از من گرفت و بعد از رفتن آنها تنهایی ترسناکی تمام زندگی من را در بر گرفت که بارها من را با خود به دنیای افسردگی برد. بارها آرزوی رهایی از درد کردم (ولی به خدا گفتم: تو گوش نکن). مگه مادر دو تا دختر بچه می تونه مسولیت خودش رو رها کنه و فقط به فکر خودش و رهایی از دردهاش باشه.

سالها در خانه ای روی آب زندگی کردم و همیشه زیر پایم سست بوده ولی همه اینها باعث نشده که از جنگیدن دست بردارم . 

من یک جنگنده هستم خواه پیروز بشم خواه شکست بخورم تا آخرین لحظه از زندگی خواهم جنگید .